دادگاه عشق
قسمم قلبم بود،
وکیلم دلم،
حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان،
قاضی نامم را بلند خواند
و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد.
محکوم شدم به تنهایی و مرگ.
کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم.
و من گفتم که به تو بگویند:
دوستت دارم.
شبانگاهان خواب بر چشمانم نمیاید
ای بهترین ، بهترینهایم بی تو خواب بر چشمانم نمیاید
کاش که حتی لحظای در خاطرت بودم
کاش که لحظهای در کنارت بودم
عاشقم ، عاشقتر از فرهادم
کجایی ای شیرینم
من محتاج گرفتن دستاتم
بیا دستهای سردم را بگیر
مرا در اغوش خود به خوابی ببر
کاش که در اغوش گرمت همیشه جای داشت
با تو بودن برای منرویا هست ، ای یارم
کاش که من بودم ان یارت
کاش من بودم ستارهی شبهایت
کاش که تو میشدی ان ماه هم
کاش که همیشه میتابیدی در شبهایم
باز هم برای تو بود عاشقانههایم
من برای همیشه تو را میخواهم
ای یارم
یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن
تو باشی منم باشم.
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه
و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم
خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟
گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم
که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب
به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه
بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |